آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

آب بازی

پسر شیطون مامان، از این به بعد هر بار بریم رامسر، این استخر بادی باید همراهمون باشه تا حسابی آب بازی کنی و لذت ببری. اگر ساعتها تو آب باشی، نه خسته میشی و نه بهانه میگیری. بعد آب بازی هم، از خستگی بیهوش میشی و میخوابی. مامان میمیره واسه این خنده های قشنگت عزیزم... این هم از ارتفاعات تله کابین رامسر و هوای خنک و بارون دلچسبش وسط گرمای تابستون ...
27 تير 1391

دلتنگی مادرانه

میدونم که دلم تنگ میشه، برای این روزها...برای این لحظه ها که دارند تند تند میان و میرن و کودکی تو رو با خودشون میبرند. دلم میخواد تک تک این روزهای با تو بودن حک بشن تو ذره ذره وجودم. میترسم یه وقت لحظه ای رو جا بذارم و دیگه فرصت برگشتن نداشته باشم. نازنینم دلم تنگ میشه برای اون وقتهایی که سرت رو روی شونه ام میذاری و محکم بغلم میکنی و بعد هم بدون اینکه ازت بخوام بوسم میکنی...دلم میخواد جای بوسه هات تا ابد رو صورتم باقی بمونن. وقتی بغلت میکنم، یه نفس عمیق میکشم و هزار بار میبوسمت تا عطر خوب تنت تو ذهنم بپیچه و واسه همیشه جا خوش کنه.... وقتی نوازشت میکنم و موهای نرمت رو با انگشتهام لمس میکنم، وقتی دستهای کوچولوت رو تو دستم میگیرم و ب...
21 تير 1391

شیرینی زندگی مامان و بابا

آریام کوچولو، دلبند مامان و بابا کمتر از دو هفته دیگه تو قدم به این دنیای زیبا میذاری. تو هشت ماه گذشته معنای زندگی ما بودی و روزها و شبهای ما حال و هوای جدیدی پیدا کرد. همه دلخوشیها و لذتهای دنیا رو در کنار تو و با تو آرزو میکردیم.. لحظه هامون پر از شادی و هیجان شده و برای دیدنت ثانیه شماری می کنیم.                از روزی که برای اولین بار طپش قلب مهربونت رو دیدیم، تمام زندگیمون از نگاه تو شد و به خاطر تو. خیلی هیجان زده بودیم. برات کلی آهنگ، قصه، لالایی، شعرهای شاد و حتی موسیقی موزارت مخصوص نوزاد جمع کردیم. ما هفته به هفته تغییراتت رو چک میکردیم و میدونستیم هر هفته چق...
4 تير 1391

اولین لباس

بعد از تموم شدن ماه صفر مامان و بابا تصمیم گرفتند که برای خوش یمنی یک لباس خوشگل برای کوچولوی شیطونشون بگیرن. روز دوشنبه ١٨/١١/٨٩ رفتیم فروشگاه رولان تو خیابون امیرآباد شمالی. متاسفانه تنوع لباسهای نوزادش خیلی کم بود و انتخاب مشکل. اما به خاطر اینکه نیت کرده بودیم که حتما خرید کنیم، یک بادی نارنجی با کناره های سبز گرفتیم. وقتی دست و پا زدنت رو تو اون لباس یک وجبی مجسم میکردیم، دلمون برات ضعف میرفت....   چند هفته بعد با مامان بزرگ رفتیم خیابون بهار که خودمون هم وقتی بچه بودیم از اونجا خرید میکردیم! برات کلی لباس و وسیله گرفتیم. اون روز دلمون میخواست هر چه زودتر از دل مامان بیای بیرون...تصور یک پسر توپول و ناز که...
4 تير 1391

کتاب خوندن آریام جون

عزیز دلم با گذشت زمان، سلیقه و خواسته های تو هم تغیییر میکنند. یه روزی کتاب خروس نگو یه ساعت رو دوست داشتی، حالا کتاب حسنی نگو یه دسته گل و حیوانات ازت جدا نمیشن چون تا حدی صدای حیوونها رو یاد گرفتی و میتونی تقلید کنی. وقتی کتاب رو ورق میزنی ما باید بپرسیم هر حیوونی چی میگه و تو هم اینجوری جواب میدی ببعی میگه: ب (کشدار)، اردک میگه: ک ک، گاوه میگه: با (خیلی کشدار)، هاپو میگه: اپ اپ، کلاغه میگه: قا قا (البته یه چیزی بین ق و گ)، خروسه میگه: قو قو ،ماهی میگه: لبهات رو بیصدا مثل ماهی تکون میدی، اسبه میگه: خودت رو تکون میدی، انگار رو اسب نشستی. بعضی وقتها هم با روروک میری کنار پنچره و منتظر گنجشکها و پرنده ها میشینی و وقتی میان با دست...
3 تير 1391
1